یک خاطره، یک رزمنده
راستابلاگ: بنا به دستور فرماندهان، بصورت دشتبان از ارتفاعات پایین آمدیم تا نیروهای عراقی را که شب پیش از سنگرهای خودشان به سمت عراق، فرار کرده بودند و در میان سنگ ها و یا شیارها پنهان شده بودند را دستگیر و اسیر نماییم.
به گزارش راستابلاگ به نقل از ایسنا، مرتضی درزی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) در خاطره ای از اسارت و دیگیری نیروهای بعثی روایت می کند: عملیات «بیت المقدس ۲» در زمستان بسیار سرد و در ارتفاعات صعب العبور منطقه عملیاتی «ماووت» عراق انجام شد.
صبح فردای عملیات، بنا به دستور فرماندهان، در آن هوای بسیار سرد، به صورت دشتبان از ارتفاعات پایین آمدیم تا نیروهای عراقی را که شب پیش از سنگرهای خودشان به سمت عراق، فرار کرده بودند و در میان سنگ ها و یا شیارها پنهان شده بودند را دستگیر و اسیر نماییم.
بنده و یکی دیگر از رزمنده ها درحال بازرسی از کنار سنگ بزرگی بسمت پایین ارتفاع درحال عبور بودیم که ناگهان یک عراقی از لای سنگ بزرگی با حالتی بسیار ترسیده و لرزان، در حالیکه در دستانش مهر نماز و قرآن بود فریاد «الدخیل، الدخیل» سر داده بود و از لای سنگ خارج شد و خودش را تسلیم ما کرد. این اسیر را دستگیر و بازرسی بدنی کردیم و به پایین ارتفاع آوردیم و به آقای رضاپور فرمانده گردان علی اصغر (ع) دستگیری این اسیر را گفتیم.
اسرای دستگیر شده عموماً دارای هیکل درشتی بودند. بعد از آنکه تعداد زیادی اسیر عراقی را جمع آوری شد، باوجود هوای سرد بنا بر ملاحظات حفاظتی و امنیتی لباس اورکت آنها را از تن شان در آوردیم و بند پوتین آنها را هم باز کردیم و اسرا را بسمت عقب به حرکت در آوردیم. در حین حرکت به هر کدام از اسرا تجهیزات نظامی غنیمتی که بدست آورده بودیم را دادیم.
برای این که به عقب برگردیم می بایستی از ارتفاعات بالا می رفتیم. در حین برگشت و انتقال اسرای عراقی بودیم که هواپیماهای عراقی آمدند و ارتفاعات بالای سر ما را بمباران کردند و در اثر بمباران قطعات سنگ به سمت ما سرازیر شد که خدا را شکر به کسی از رزمنده های که در راه برگشت، همراه اسرا بودند صدمه ای نرسید. البته بنده بر اثر پرتاپ سنگ ها به زمین پرتاپ شدم ولی بلند شدم.
پس از اتمام بمباران و اتمام ریزش سنگ ها، اسرا را جمع و جور کردیم و دستور حرکت به آنها دادیم و خدا شکر حوالی شب به عقب و محل استقرار نیروهای خودی برگشتیم. بعد از برگشت، اسرا را در یکی از سنگرهای خودشان زندانی کردیم و به نوبت بالای سنگر آنها نگهبانی می دادیم.
رزمنده ها بعد از برگشت از جمع آوری اسرای عراقی، آغاز به ساخت سنگر و جان پناه به منظور حفظ جان، استراحت و هم مقابله با حمله عراقی ها کردیم. پس از عملیات بیت المقدس۲، چند شبانه روز در ارتفاعات مانده بودیم.
عراقی ها پس از اینکه ما عملیات کردیم، شب و روز بوسیله خمپاره، آغاز به بمباران مواضع و محل استقرار ما در آن ارتفاعات کرده بودند. روز دوم یا سوم بود که در یکی این بمبارانها متاسفانه برخی از رزمنده ها شهید یا مجروح شدند که دو تن از این شهدا از گروهان ما بودند. اسامی آنها در خاطرم نیست، این دو شهید بزرگوار از اهالی کرج یا شهریار بودند.
یکی از آنها جوانی بود که تازه عقد کرده بود و نامزد داشت. همیشه در گردنش دستمال یزدی قرمز بسته بود. این شهید در بمباران از ناحیه پشت جمجمه اش ترکش خورده بود و سبب شده بود تا مقداری از محتویات مغزش بیرون برود.
من همان دستمال یزدی قرمز را از گردنش باز کردم و ناحیه ای که ترکش خورده بود را بستم تا از خروج محتویات مغزش جلوگیری کنم. شهید دوم هم فرد مسنی بود که هفت یا هشت فرزند داشت.
آسمان داشت تاریک می شد، بمباران کم شده بود، شهدا را جمع آوری کردیم و در مکان های مناسب قرار دادیم. در آن هوای سرد پیکر این دو شهید را بیرون از سنگر گذاشتیم. فردا بامداد پیکر شهدا را با سختی فراوان به پایین ارتفاعات انتقال دادیم تا بوسیله نفربر همراه با دیگر شهدا به عقب انتقال یابند. با وجود گذشت سال ها از آن عملیات، چهره ی نورانی آن دو شهید بزرگوار که تا بامداد در خارج از سنگر قرار داده بودیم، برای همیشه در ذهنم حک شده اند.
انتها پیام
منبع: rastablog.ir
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب